نمیدانم چرا صبح نمیشود...چند قطره اشک بیشتر نمانده...صدای شر شر باران...از یک سو...و صدای موسیقی قلبم از سوئی دیگر...احساسم را کشتی...قلبم را له کردی...و عشقم را بیرون کردی...گفتی برو...آخه من کجا را دارم که برم...غرورم رو شکستی...دستهایم را رها کردی...گفتی برو ...آخه بی تو کجا برم...قلبم پیش توست...نفسم پیش توست...عشقم نزد توست...آخه اگه برم میمیرم...باز تو بی وفائی کردی ...قلبم را شکستی و بسویم پرتاب کردی...حالا من باید بنشینم...تکه های قلبم را جمع کنم...باشه خیالی نیست...میرم...بی تو...با قلبی شکسته...خیالی نیست...عشقم...